سید ابوالفضل خاتمی

چنین گفت آن ادیب نکته پرداز -------- که درس عاشقی می‌کرد آغاز

سید ابوالفضل خاتمی

چنین گفت آن ادیب نکته پرداز -------- که درس عاشقی می‌کرد آغاز

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنائی بنوازد آشنا را



درینجا رمز، رمز عشق بازی است

جز این نقشی، هر نقشی مجازی است



******************

سید ابوالفضل خاتمی


روز جمعه


1381/7/19


روز ولادت اختر تابناک مومنین

حضرت ابوالفضل العباس علیه السّلام


دیده به جهان گشود.




***********************


مناجات

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم به خدا قسم خدا را


به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را



برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را


بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را


چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را




بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را



چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را


چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را


«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»


ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا


*****************
بیان خوابی و اظهار اضطرابی که ناظر را از راز پنهان از بی‌صبری خبر داده و داغ ناصبوریش بر جگر نهاده و حکایت مفارقت و شکایت مهاجرت


وحشی » ناظر و منظور


چنین گفت آن ادیب نکته پرداز

که درس عاشقی می‌کرد آغاز


که منظور از وفا چون گل شکفتی

حکایتهای مهر آمیز گفتی

به نوشین لعل آن شوخ شکر خند

دل مسکین ناظر ماند در بند

حدیث خوش‌ادا گلزار یاریست

نهال بوستان دوستاریست

حدیث ناخوش از اهل مودت

به پای دل نشاند خار نفرت

بسا یاران که بودی این گمانشان

که بی هم صبر نبود یک زمانشان

به حرف ناخوشی کز هم شنیدند

چنان پا از ره یاری کشیدند

که مدتها برآمد زان فسانه

نشد پیدا صفایی در میانه

خوش آن صحبت که در آغاز یاریست

در او سد گونه لطف و دوستداریست

کمال لطف جانان آن مجال است

که روز اول بزم وصال است

بسا لطفی که من از یار دیدم

به ذوق بزم اول کم رسیدم

به عیش بزم اول حالتی هست

که حالی آن چنان کم می‌دهد دست

تو گویی عیش عالم وام کردند

نخستین بزم وصلش نام کردند

به عاشق لطف معشوق است بسیار

ولی چندان که شد عاشق گرفتار

بلی صیاد چندان دانه ریزد

که مرغ از صیدگاهی برنخیزد

چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار

بود در سلک مرغان گرفتار

چه خوش می‌گفت در کنج خرابات

به دختر شاهدی شیرین حکایات

اگر خواهی که با جور تو سازند

حیات خویش در جور تو بازند

به آغاز محبت در وفا کوش

وفا کن تا بری زاهل وفا هوش

بنای مهر چون شد سخت بنیاد

تو خواهی لطف میکن خواه بیداد

تو شمعی را که میداری به آتش

نگه دارش که گردد شعله سرکش

چراغی را که از آتش شراریست

کجا بر پرتو او اعتباریست

چنین القصه لطف آن وفا کیش

شدی هر روز از روز دگر بیش

دمی بی یکدگر آرامشان نه

به غیر ازدیدن هم کارشان نه

اگر یک لحظه می‌بودند بی هم

برون می‌رفت افغانشان ز عالم

شدی هر روز افزون شوق ناظر

به مکتب بیشتر می‌گشت حاضر

چو بی‌منظور یک دم جا گرفتی

به همدرسان ره غوغا گرفتی

که قرآن کردم از دست شما بس

نمی‌خواهم که همدرسم شود کس

مرا دیوانه کرد این درس خواندن

نمی‌دانم چه می‌خواهید از من

به یکدیگر دریدی دفتر خویش

که این مکتب نمی‌خواهم از این بیش

نظر از راه مکتب بر نمی‌داشت

بدین اندوه و این رنج عالمی داشت



دمی سد ره برون رفتی ز مکتب

که شاه من کجا رفتست یا رب

گذشته آفتاب از جای هر روز

کجا رفتست آن مهر جهانسوز

ازین مکتب گرفتندش مگر باز

و گر نه کو که با من نیست دمساز

گهی کردی به جای خویش مسکن

کشیدی سر به جیب و پا به دامن

شدی منظور چون از دور پیدا

ز روی خرمی می‌جست از جا

که ای جای تو چشم خون فشانم

بیا کز داغ دوری سوخت جانم

خوشا عشق و بلای عشقبازی

دل ما و جفای عشقبازی

خوش آن راحت که دارد زحمت عشق

مبادا هیچ دل بی‌زحمت عشق

در او غم را خواص شادمانی

ازو مردن حیات جاودانی

نهان در هر بلایش سد تنعم

به هر اندوه او سد خرمی گم

به جام او مساوی شهد با زهر

در او یکسان خواص زهر و پازهر

فراغت بخشد از سودای غیرت

رهاند خاطر از غوغای غیرت

نشاند در مقام انتظارت

که کی آید برون از خانه یارت

دمی گر دیرتر آید برون یار

ز دل بیرون رود طاقت به یکبار

شود وسواس عشقت رهزن صبر

کنی سد چاک در پیراهن صبر

لباس صبر تا دامن دریدن

گریبان چاک هر جانب دویدن

در آن راهش که روزی دیده باشی

ز مهرش گرد سر گردیده باشی

روی آنجا به تقریبی نشینی

سراغش گیری از هر کس که بینی

که گردد ناگهان از دور پیدا

نگاهش جانب دیگر به عمدا

به شوخی دیده را نادیده کردن

به تندی از بر عاشق گذردن

به هر دیدن هزاران خنده پنهان

تغافل کردنی سد لطف با آن

بدینسان مدتی بودند دمساز

دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز

شبی چون طرهٔ منظور ناظر

به کنجی داشت جا آشفته خاطر

درآن آشفتگی خواب غمش برد

غم عالم به دیگر عالمش برد

میان بوستانی جای خود دید

چه بستان، جنتی مأوای خود دید

چنار و سرو را در دست بازی

لباس سبزه از شبنم نمازی

به زیر سایهٔ سرو و صنوبر

به یک پهلو فتاده سبزه تر

صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش

درخت بید گشته پوستین پوش

در آن گلشن نظر هر سو گشادی

که ناگه ز آن میان برخاست بادی

بسان خس ربود از جای خویشش

بیابانی عجب آورده پیشش

بیابان غمی ، دشت بلایی

کشنده وادیی ، خونخوار جایی

عیان از گردباد آن بیابان

ز هر سو اژدری بر خویش پیچان

ز موج پشته‌های ریگ آن بر

نمایان گشته نقش پشت اژدر

زبان اژدها برگ گیاهش

خم و پیچ افاعی کوره راهش

عیان از کاسه‌های چشم اژدر

ز هر سو لالهٔ سیراب از آن بر

شده زهر مصیبت سبزه زارش

ز خون بیدلان گل کرده خارش



کدوی می شده خر زهره در وی

به زهر او داده از جام فنا می

پی گمگشتهٔ آن دشت اندوه

شد آتش چشم اژدر بر سر کوه

به غایت کرد هولی در دلش کار

ز روی هول شد از خواب بیدار

به خود می‌گفت این خوابی که دیدم

وزان در جیب محنت سر کشیدم

به بیداری نصیبم گر شود وای

چه خواهم کرد با جان غم افزای

از آن خواب گران کوه غمی داشت

چه کوه غم که بار عالمی داشت

**********************


در جستجوی جایی دلکش و سرزمینی خرم


وحشی » فرهاد و شیرین




ز هم پرواز اگر مرغی فتد دور

قفس باشد به چشمش گلشن حور



گرش افتد به شاخ سرو پرواز

نماید شاخ سروش چنگل باز

رمد طبعش ز فکر آب و دانه

ارم باشد برا و صیاد خانه



نهد گل زیر پا آسیب خارش

نماید آشیان سوراخ مارش


نه ذوق آنکه افشاند غباری

کشد مرغوله ای در مرغزاری



نه آن خاطر که برآزاده سروی

کند بازی به منقار تذوری

ز باغ و راغ در کنجی خزیده

سری در زیر بال خود کشیده


دل شیرین که مرغی بسته پر بود

پرش ساعت به ساعت خسته تر بود

ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ

سرا بستان خسرو چون قفس تنگ



دگر مرغان پر اندر پر نواساز

غم دل بسته او را راه پرواز

ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ

بر آن شد تا پرد زان گوشهٔ کاخ

نهد بر شاخساری آشیانه

شود ایمن از آن مرغان خانه

ز کار خویش بردارد شماری

کند کاری که ماند یادگاری

به پرگاری کشد طرح اساسی

که از کارش کند هر کس قیاسی

به شغلش خویش را مشغول دارد

ز خسرو طبع را معزول دارد

یکی را از پرستاران خود خواند

کشید آهی و اشک از دیده افشاند

که دیدی آشناییهای مردم

به مردم بی‌وفاییهای مردم

بنامیزد زهی یاری و پیوند

عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند

چه تخمی‌رست از آب و گل من

دلم کرد این، که لعنت بر دل من

تو او را بین که مارا خواند بر خوان

خودش فرمود دیگر جا به مهمان

به بازارشکر خود کرده آهنگ

مرا اینجا نشانده با دل تنگ

چه اینجا پاس این دیوار دارم

همانا فرض‌تر زین کار دارم

به خسرو ماند این بستان سرایش

موافق نیست طبعم را هوایش

دراین آب و هوا بوی وفا نیست

به چم نرگس باغش حیا نیست

فقیر آن بلبلی، مسکین تذوری

که اینجا با گلی خو کرد و سروی

یک نزهتگهی خواهم شکفته

غزالی هر طرف بر سبزه خفته

نم سرچشمه‌ها پیوسته با نم

بساط سبزه‌ها نگسسته از هم

صفیر مرغکان بر هر سر سنگ

گلش خوشرنگ و مرغانش خوش آهنگ

چنین جایی برای من بجویید

بپویید و رضای من بجویید

کزین مهمان نوازیهای بسیار

بسی شرمنده‌ام از روی آن یار

به این مهمانی و مهمان نوازی

توان صد سال کردن عشقبازی

بزرگی کرد و مهمان را نکو داشت

چنین دارند مهمان را که او داشت

فرو نگذاشت هیچ از میزبانی

که برخوردار باد اززندگانی

چه زهر آلود شکرها که خوردیم

چه دندانهاکه بر دندان فشردیم

زهی مهمان کش آن صاحب سرایی

که آید در سرایش آشنایی

کند از خانه و مهمان کرانه

گذارد خانه با مهمان خانه

****************************************

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد